میروم و نمیروم...
نه میتوانست بند بیاید و نه میتوانست ادامه دهد...رسم بدی بود که دچارش شده بود... افتان و خیزان خودش را میکشید...سرد بود...گاهی هم گرم... نمیدانست چه بکند..بیاید و یا برود دورهای دور...حتی وقتی تابلوی توقف ممنوع را دید هم نمیدانست چه باید بکند.روزگار غریبی بود. هنوز می آمد ...نیم بند و آرام و بلاتکلیف...
نوشته برای کانال تلگرامم به همراه تصویرش
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۶ ساعت 18:55 توسط محمد رضا نوروزی
|
باغ به باغ